Monday 18 July 2016


9) تولد عبدی 

مادرم در هر فرصتی که پیش می آمد با اطمینان خاطر و لحن لجوجانه ای میگفت که پسر است و اسمش هم عبدالرضا است. روی سخن مادر البته پدرم بود. اینجوری در واقع داشت برای بچه ای که حامله بود اسم تعیین میکرد. پدر و مادر ما بندرت مستقیما باهم حرف می زدند. پدرم هر وقت میخواست مادرم را صدا بزند اسم همه بچه های خانه را میگفت تا مادرم جواب دهد. مادرم چنان از پدرم میترسید که کمتر جرئت داشت مستقیم با او حرف بزند. رفتار پدر با مادرم بسیار خشن و غیر انسانی بود که بعدا بیشتر خواهم گفت. هرچند برایم رنج آور است.

باری، مادرم درست میگفت، پسر بود و اسمش هم عبدالرضا شد که به او عبدی میگفتیم. آنوقت ها طبعا تشخیص پسر یا دختر بودن با رمل و اسطرلاب صورت میگرفته. از روی قد و قواره شکم یا نوع ویار و غیره . اما مادرم معمولا یک استدلال داشت: "خودم میدونم که پسره"!
از حاملگی مادرم هیچ تصویری در ذهن ندارم. مثلا یادم نمی آد که شکم او بزرگ شده باشد. اما اینکه بیتابانه منتظر ورود عبدی بودم را به روشنی یاد دارم. این عبدالرضا برایم یک موجود افسانه ای شده بود که مشتاقانه منتظر ملاقات آن بودم. فکر کنم هر روز با مادرم چک میکردم که بالاخره کی می آید. من آنوقت پنج ساله بودم.

یک روز به من گفتند که باید پیش خانواده آقای سعید پور بروم. سعید پور ها چندین بچه داشتند که دوتا دخترشان هم سن و سال و هم بازی من بودند. همیشه دلم میخواست بروم با آنها بازی کنم اما کسی تحویلم نمی گرفت. حالا قرار بود من یکه و تنها به خانه سعید پورها بروم. چیزی که درست مثل یک رویا باور نکردنی و مرموز بود. مرا از صبح به خانه سعید پورها بردند . فورا مشغول شینطت و بازی با بچه ها شدم. حالت غیرعادی رفتن به خانه سعید پورها را فراموش کردم. آنجا ضمن بازی یکی از دخترها را هل دادم و او به میان بوته های خاردار گل رز وسط حیاط افتاد و خونین و مالین شد. بازی تبدیل به دعوا و متهم کردن یکدیگر شد. معلوم بود تقصیر من است. اما بر خلاف رویه معمول که حسابی دعوا میشدم، کسی چیزی به من نگفت. فقط خانوم سعید پور طوری رفتار میکرد که ای کاش من هرچه زودتر شرم را بکنم. با نزدیک شدن عصر من هم دلتنگ و بیقرار شده بودم.

سرانجام کسی دنبال من آمد (فکر کنم عام تقی بود) و مرا به خانه برد. وسط راه فهمیدم عبدی که مدتها در انتظارش بودم از راه رسیده است. با شور و عجله به درون خانه دویدم و سراغ عبدی را گرفتم. فکر کنم مادر بزرگ که به او خانوم جان میگفتیم آنجا بود یا پیرزن دیگری. مرا بطرف رختخواب ها برد و یک بقچه مانندی که بالای همه گذاشته بودند را برداشت و زمین گذاشت و جلوی من باز کرد. چیزی که دیدم یک موجود قرمز و کبود و چرکین و چروکیده بود که هیچ چیز جالبی برای من نداشت. نه میشد با او حرف زد و نه بازی کرد. خیلی توی دوقم خورد. عبدالرضا همین بود؟ نمی دانم انتظار چه چیزی را داشتم. اما تمام آن شور و شوق دیدار عبدی در یک لحظه فرونشست و برای سالها، تا دوره نوجوانی، عبدی تقریبا از خاطرات من حذف شد.

8) دخترها و پسرها

بعد از اهواز مقصد بعدی خانواده دزفول بود. پنجمین شهر محل اقامت من؛ 5 تا 7 سالگی را اینجا گذراندم. برادر کوچکترم عبدی که بعدها جمهوری اسلامی از ما گرفت اینجا متولد شد. از این سن به بعد همینطور سفرهای طولانی تابستانه به اراک را هم بخاطر میاورم. جاییکه مادر بزرگم و بعضی دائی ها و خاله ها و بچه هایشان زندگی میکردند. به این ترتیب اراک هم جزو شهرهایی میشود که من بخشا در آنها زندگی کردم و "هرجایی" شدم. همینطور باید "عام تقی" را به شما معرفی کنم که نقش قابل توجه ای در بچگی من داشت.

در دزفول به مهد کودک رفتم و "مستمع آزاد" شدم. این اواخر دهه 1330 شمسی است. مهد کودک در شهری مثل دزفول باید موضوعی تازه و امتیاز "بچه پولدارها" بوده باشد. اما در مورد مستمع آزاد باید بگویم که آنوقت ها به کسی که هنوز به هفت سالگی نرسیده بود اجازه میدادند که بصورت مستمع (شنونده) آزاد در کلاس اول دبستان شرکت کند. این نوعی پیش دبستانی و آمادگی برای کلاس اول بود. از مستمع آزاد بودنم خاطره ای ندارم. یا فقط حرف آن در بین بوده و بس یا اینکه خوشم نیامده و چیزی یادم نیست.

اما مهد کودک را خوب بخاطر دارم چون آنرا بسیار دوست میداشتم. یک یونیفرم آبی رنگ تنمان میکردند که یادم است طرح آن قدری دخترانه بود. یک کیف کوچولو قرمز رنگ داشتم که هر روز یک سیب یا پرتقال و یا یک بسته "بیسکویت مادر" که الحق خیلی خوشمزه بود در آن میگذاشتند و روانه ام میکردند. حتی بوی کیف کودکستانم را هم دوست داشتم. چون بوی عطر میوه و بیسکویت و آسایش و رفاه میداد. اما جالب ترین وجه کودکستان مختلط بودن آن بود. سعادتی که تا سالهای بعد تا وقتی که به دانشگاه رفتم هرگز دست نداد.

اولین کنجکاوی هایم نسبت به جنس مخالف و بدن آنها را خوب بخاطر دارم. کنجکاویی که فکر کنم رل مهمی در زندگی من بازی کرد. چرا که سرانجام شغلم شد طراحی از بدن انسان. باری، در کودکستان دخترکی بود که از او خوشم می آمد. هر روز به شوق دیدن او به کودکستان میرفتم. حتی در ذهنم با او مغازله و نوعی عشقبازی میکردم. اما فکر نکنم او کوچکترین توجهی به من یا اصولا به پسرها داشت. اما مساله عمیق تر از اینها بود. گاها وقتی دخترها به دستشویی میرفتند دزدکی سرک میکشیدم که شاید چیری ببینم. این کنجکاوی برای کشف بدن دخترها فقط به من محدود نبود. پسرکی در کودکستان بود که بطور تقریبا مرتب درباره دخترها و فرق شان با پسرها باهم مجادله میکردم. "دخترها عقب شان خوب است یا جلوی شان"!؟ اینها عین کلماتی بود که استفاده میکردیم. اختلاف نظر داشتیم. او میگفت عقب شان و من میگفتم جلویشان. نه من توانستم او را قانع کنم نه او من را . فقط تعجب میکردم که او چطور چنین مساله بدیهی را نمی فهمد. حتی از روی لباس هم میشد دید تفاوت در کجاست.

7) حمام، آبجو، سینما

از دوره اولی که در اهواز بودیم چند خاطره پراکنده شایان ذکر دیگر به یاد دارم. اولین خاطره ای که از به سینما رفتن دارم از همینجاست. البته هیچ فیلم خاصی را به یاد ندارم. آنچه که به یاد دارم در واقع مربوط به بعد از سینماست، وقتی که آخر شب به خانه میرفتم. من معمولا خواب آلود بودم چون در طی فیلم حسابی چرت زده بودم و یا حتی اگر بیدار میشدم باز خودم را به خواب میزدم تا کسی مرا بغل کند و به خانه ببرد. خیلی کیف داشت که در متن صدای گفتگو دیگران در مورد فیلم روی شانه کسی که راه میرود و تکان ریتمکی مثل گهواره دارد چرت بزنم و در عالم خواب و بیداری سیر کنم.

البته این خود را به خواب زدن گویا به یک عادت قخیمه من تبدیل شده بود. پدرم که دستم را خوانده بود مرا دست می انداخت و تفریح میکرد. به این ترتیب وقتی که من خودم را بخواب میزدم و شک بود که من خوابم یا بیدار، پدرم با صدای بلند میگفت من مطمئنم که ممی خواب است. بعد برای اینکه به بقیه ثابت کند که من خواب هستم میگفت حالا اگر ممی خواب است الان دستش را بالا میگرد. و من هم فورا دستم را بالا میبردم تا ثابت کنم واقعا خوابم!

اولین آبجو را در این دوره چشیدم. گویا خیلی چشمم دنبال آنچه بزرگترها میخوردند و بچه ها اجازه نداشتند، بوده است. یادم است که پدرم کمی آبجو به من داد که شاید از این کنجکاوی آزار دهنده برای دیگران دست بردارم. حق با او بود. آنچه چشیدم بسیار تلخ و بدمزه بود. طوری که تا 17 سالگی هرگز هوس تجربه دوباره نکردم.

اولین خاطره مربوط به درخت کنار (به ضم کاف) هم از این دوره است. کنار درختی است تنومند با میوه های شبیه سنجد و اناب که خوشمزه و خوردنی است. برگ آنرا خشک میکنند و میکوبند و از آن سدر درست میکنند که یک شوینده طبیعی است. موقع سدر درست کردن منهم خوشحال بودم چرا که نیروی کار من در جمع کردن برگ ها به حساب می آمد. همین احساس را موقع درست کردن رب گوجه داشتم که وظیفه لگد کردن و له کردن گوجه ها با کوچتکرها بود.

خاطره جالب دیگر از این دوره به حمام رفتن با پدرم است. من معمولا با مادرم به حمام میرفتم. اما یادم است برای اولین بار که با پدر به حمام رفتم چنان به دم و دستگاه لخت او زل زده بودم که خودش را جمع و جور کرد و پوشاند. یادم نمی آید که دیگر هرگز مرا با خود به حمام برده باشد. جالب این است که آنقدر با مادرم به حمام رفتم که روزی زن حمامی جلویم را گرفت و گفت این پسر دیگه بزرگ شده و زنها را دید میزند. اما با این همه هیچ چیز از هیکل مادرم و یا از زنان حمام زنانه بخاطر ندارم. چیزی که از این حمام رفتن ها خوب بخاطر دارم بعد از حمام بود که پاهایم باد میکرد و بزور توی کفش میکردند و راه رفتن مثل شکنجه بود. در هر حال تنها چیزی از بدن مادرم که توجه مرا جلب میکرد بازوی نرم و گوشت آلود او بود که بهترین بالش دنیا بود. بعلاوه عطر بدن او که مثل یک آرامبخش معجزه آسا عمل میکرد.

7) حمام، آبجو، سینما

از دوره اولی که در اهواز بودیم چند خاطره پراکنده شایان ذکر دیگر به یاد دارم. اولین خاطره ای که از به سینما رفتن دارم از همینجاست. البته هیچ فیلم خاصی را به یاد ندارم. آنچه که به یاد دارم در واقع مربوط به بعد از سینماست، وقتی که آخر شب به خانه میرفتم. من معمولا خواب آلود بودم چون در طی فیلم حسابی چرت زده بودم و یا حتی اگر بیدار میشدم باز خودم را به خواب میزدم تا کسی مرا بغل کند و به خانه ببرد. خیلی کیف داشت که در متن صدای گفتگو دیگران در مورد فیلم روی شانه کسی که راه میرود و تکان ریتمکی مثل گهواره دارد چرت بزنم و در عالم خواب و بیداری سیر کنم.

البته این خود را به خواب زدن گویا به یک عادت قخیمه من تبدیل شده بود. پدرم که دستم را خوانده بود مرا دست می انداخت و تفریح میکرد. به این ترتیب وقتی که من خودم را بخواب میزدم و شک بود که من خوابم یا بیدار، پدرم با صدای بلند میگفت من مطمئنم که ممی خواب است. بعد برای اینکه به بقیه ثابت کند که من خواب هستم میگفت حالا اگر ممی خواب است الان دستش را بالا میگرد. و من هم فورا دستم را بالا میبردم تا ثابت کنم واقعا خوابم!

اولین آبجو را در این دوره چشیدم. گویا خیلی چشمم دنبال آنچه بزرگترها میخوردند و بچه ها اجازه نداشتند، بوده است. یادم است که پدرم کمی آبجو به من داد که شاید از این کنجکاوی آزار دهنده برای دیگران دست بردارم. حق با او بود. آنچه چشیدم بسیار تلخ و بدمزه بود. طوری که تا 17 سالگی هرگز هوس تجربه دوباره نکردم.

اولین خاطره مربوط به درخت کنار (به ضم کاف) هم از این دوره است. کنار درختی است تنومند با میوه های شبیه سنجد و اناب که خوشمزه و خوردنی است. برگ آنرا خشک میکنند و میکوبند و از آن سدر درست میکنند که یک شوینده طبیعی است. موقع سدر درست کردن منهم خوشحال بودم چرا که نیروی کار من در جمع کردن برگ ها به حساب می آمد. همین احساس را موقع درست کردن رب گوجه داشتم که وظیفه لگد کردن و له کردن گوجه ها با کوچتکرها بود.

خاطره جالب دیگر از این دوره به حمام رفتن با پدرم است. من معمولا با مادرم به حمام میرفتم. اما یادم است برای اولین بار که با پدر به حمام رفتم چنان به دم و دستگاه لخت او زل زده بودم که خودش را جمع و جور کرد و پوشاند. یادم نمی آید که دیگر هرگز مرا با خود به حمام برده باشد. جالب این است که آنقدر با مادرم به حمام رفتم که روزی زن حمامی جلویم را گرفت و گفت این پسر دیگه بزرگ شده و زنها را دید میزند. اما با این همه هیچ چیز از هیکل مادرم و یا از زنان حمام زنانه بخاطر ندارم. چیزی که از این حمام رفتن ها خوب بخاطر دارم بعد از حمام بود که پاهایم باد میکرد و بزور توی کفش میکردند و راه رفتن مثل شکنجه بود. در هر حال تنها چیزی از بدن مادرم که توجه مرا جلب میکرد بازوی نرم و گوشت آلود او بود که بهترین بالش دنیا بود. بعلاوه عطر بدن او که مثل یک آرامبخش معجزه آسا عمل میکرد.

Friday 15 July 2016


4) خاطره صفر!

بعد از سیرجان و تهران مقصد بعدی خانواده الیگودرز بود. در این شهر فکر کنم دو سال زندگی میکنیم. یعنی در سومین سال زندگی فی الحال سه شهر را در شرق و غرب و مرکز کشور گشته ام! 

تا مدتها فکرمیکردم این زندگی کولی وار سرنوشت بنی آدم است. بعضی ها که این داستانها را میشوند میپرسند پدرت ارتشی بود؟ پدرم ارتشی نبود، کارمند بانک کشاورزی بود. اما راز این زندگی خانه بدوش را باید در متن شرایط آن روزگار ایران از یکسو و جاه طلبی های پدرم از سوی دیگر فهمید. شاه بعد از کودتای 28 مرداد به قدرت فائقه در مملکت تبدیل شده بود و دستگاه های اداری اش را در همه جا گسترش میداد. پدرم برای اینکه در بانک به مدراج بالا برسد خود را به این شهر و آن شهر منتقل میکرد که رئیس شعبه شود و یا ارتقاء بگیرد.

او تا 18 سالگی در دهی در اطراف همین الیگودرز زندگی کرده بود. بعد از بقول خودش خدمت نظام، معلم و شهری شده بود. چون آینده ای برای معلمی ندیده بود  به استخدام بانک درآمده بود. ولی به الیگودرز که رفته بود شهردار آنجا شده بود. حالا چطور من درست نمی دانم. فکر کنم تیمسار فودلادوند که در سربازی با او آشنا شده بود نقش داشت. تیمسار پارتی او در پیدا کردن شغل و ارتقاء در سلسله مراتب اداری بود.  وقتی پای تلفن با تیمسار حرف میزد دیدنی بود. خبردار می ایستاد و از هر سه کلمه اش یکی بله قربان بود! این برای ما بچه ها تعجب آور بود. چون از پدرم می ترسیدیم و حال میدیدیم یکی هست که او ازش میترسد. پدرم آدم چاپلوس و ترسویی نبود. برعکس مغرور و جسور بود. اما تیمسار جایگاه ویژه ای داشت مثل رئیس ایل بود یا شاید خدای خانواده ما!

باری، از زندگی در الیگودرز فقط یک خاطره دارم. فکر کنم این اولین تصویری است که خود مستقلا به خاطر می آورم و بازسازی روایتی که شنیده ام نیست. این تصویر در عین حال اولین حس عاشقانه به جنس مخالف است. و خود این موضوع جالبی است که اولین چیزی که به خاطر می آورم توجه به یک دختر است. آنچه  که به  روشنی به یاد دارم این است که دختری با موی بور و بلند در درگاه ایوان کوچکی در طبقه دوم ساختمانی  ایستاده بود. صحنه خداحافظی و جدایی بود. رنگ پنجره ها آبی بود و موی زرد مواج دخترک در متن آبی بسیار زیباتر بود. ما دور میشدیم و من دمبدم برمیگشتم و با غم و حسرت به دخترک نگاه میکردم. او همچنان در ایوان ایستاده بود دست تکان میداد. گویی هنوز هم دارد دست نکان میدهد!

 بعدها که بزرگتر شدم حدس زدم دخترک مذبور دختر عمه ام بوده که هیچ حس خاصی در من ایجاد نمی کرد. 
     

5) مرگ!


از الیگودرز به اهواز میرویم. در اینجا حدود 2 سال زندگی میکنیم. یعنی حدود سه تا پنج سالگی من، سنی که اولین خاطره ها و پایه ای ترین مفاهیم در ذهن شکل میگیرد. البته بعدها در سنین حساس نوجوانی دوباره به اهواز برمیگردیم. این است که این شهر زیبا از پرخاطره ترین ها برای من است.

اولین چیزی که از اهواز به خاطر میاورم سعادت من در سوار شدن به یکی از آن ماشین های پدالی مخصوص بچه هاست. گویا از اسباب و اثاثیه رئیس قبلی بانک کشاورزی در حیاط جا مانده بود. برای چند روزی که آنجا بودیم گویی در رویا زندگی میکردم. دائم سوار این اتوموبیل کوچولو میشدم و رانندگی میکردم!

خاطره دیگری که با قوت در ذهنم مانده مربوط به مرگ جوجه خروس است. فکر کنم مادرم بخاطر بیماری در بیمارستان بستری بود و خواهرم اعظم از من مراقبت میکرد. یکی از اقوام جوجه خروسی برای ما آورده بود که در حیاط برای خودش میگشت. من که ظاهرا بچه شیطانی بودم شروع کردم به دنبال کردن جوجه خروس و چرخ زدن به دور حیاط. طفلی از ترس من به حوض کوچک وسط حیاط افتاد. هر بار سعی کرد که خودش را به کناره حوض برساند از مهلکه نجات دهد من در برابرش ظاهر میشدم. آنقدر این ادامه پیدا کرد که مرغک بیچاره بیحرکت ماند و "بازی" تمام شد.

 یادم است که خواهرم خیلی مرا دعوا کرد. اما فقط وقتی گفت که حالا باید جوجه خروس را در آشغال بیندازیم و موش ها آنرا بخورند فهمیدم چه غلطی کردم. اهواز موش های بزرگ با دندانهای تیز داشت و من از آنها میترسیدم. پرت شدن به سطل آشغال و خورده شدن توسط موش ها اولین تصویر من از مرگ بود. این در عین حال اولین خاطره از حس تلخ پشیمانی و عذاب وجدان است. البته این نه بخاطر حیوان دوستی و اینگونه احساسات باشد. این ها مفاهیم مدرنی است. در دوره بچگی ما کشتن مثلا یک گنجشک و یا بریدن سر یک مرغ جزو بدیهیات زندگی بود.


6) من و شاه! 

مادرم میگفت چنان در اشتیاق دیدن شاه بودی که عکس هایش را بالای سرت چسبانده بودم و گاه از خواب می پریدی و به او سلام شاهنشاهی میدادی! من این تکه را یادم نمی آید. اما از بس مادرم اینرا با آب و تاب برای این و آن تعریف میکرد من شروع کردم به تصویر کردن خودم بر اساس روایت مادر. اما روز آمدن شاه به اهواز را  بخاطر دارم. مخصوصا احساس هیجان و شور و بعد دلخوری.

معلوم نیست چقدر در خانواده صحبت شاه و آمدنش به اهواز بوده که یک بچه سه چهار ساله را اینقدر شایق دیدار شاه کرده بود. پدرم آنوقت ها شاهی سف و سختی بود و لابد از مدتها قبل کفش و کلاه میکرده که به مراسم استقبال برود و عکسی بگیرد که در گوشه ای از آن پیدا باشد. بعدا در مورد این عکس ها خواهم گفت چرا که نقش حساسی در زندگی من ایفاء کردند. پدرم هم تا وقتی که سقوطش مسلم نشد شاهی ماند. البته بعد یکشبه خمینی چی شد!

روز آمدن شاه مادرم مرا به خیابان برد. مردم کنار خیابان ایستاده بودند و گویا حتی در بغل مادر نیز قادر نبوده ام چیزی ببینم. مادرم میگفت که از پاسبانی تقاضا میکند مرا جلوی صف بگذارد و او این کار را میکند. این جزئیات را البته خوب بخاطر ندارم اما اینرا بروشنی یادم است که جلوی جمعیتی ایستاده بودم و انواع و اقسام ماشین های ارتشی و غیر ارتشی از جلوی ما رد میشدند و مردم کف میزدند و من کیف میکردم و منتظر آمدن شاه بودم. ولی شاه نیامد. 

 گویا شاه می آید و میرود. اما من او را نمی بینم! مراسم تمام میشود و من هنوز منتظر آمدن شاه بوده ام. احساس دلخوری و دمغی ام از اینکه شاه را ندیدم در واقع شفاف ترین چیزی است که بخاطر دارم. شاید در ذهن خود تصویر دیگری از شاه داشتم و آن ماشین ها و سرنشینان داخل آن هیچکدم با تصور من جور نشده بود.

بعد از این واقعه برای سالها چیزی از شاه بخاطر ندارم . تا سنین شش هفت سالگی که با هم سن و سال ها در این مورد مجادله میکردیم که آیا اصولا شاه به مستراح میرود یا نه. برخی مان معتقد بودیم که میرود اما تمام مستراح و حتی مدفوع او نیز از طلاست!

در هر حال جالب است که مفهوم شاه بسیار زودتر از مفاهیمی نظیر خدا و یا میهن در ذهن من شکل گرفت. این شاید مختص نسل متولد بعد از کودتای 28 مرداد بود. نسلی که دست بر قضا شاه را سرنگون کرد.

Monday 11 July 2016

خاطرات یک هرجایی!


سلام. مدتهاست که در این فکرم خاطراتم را بنویسم. در مدتی که من زندگی کرده ام دنیا اونقدر تغییر کرده که تعریف این خاطرات برای نسل جوان جذاب و شنیدنی است. این را بارها بخصوص در کلاس هایم تجربه کرده ام. دانشجویانم مرا بیشتر به خاطر داستانهایی که از زندگی ام برایشان تعریف میکنند دوست دارند تا درسی که برایشان میگویم. باری، بگذارید بدون مقدمه شروع کنم.

در 10 بهمن 1334 شمسی در سیرجان به دنیا آمدم. اما بی مسما ترین چیز اینست که مرا سیرجانی بدانید. چون فقط 40 روز اول زندگی ام را در سیرجان زندگی کردم. وقتی از من می پرسند اهل کجایی، با خنده طعنه آمیری میگویم هرجایی! هرجایی در فارسی به معنی روسپی هم هست. مخاطب معمولا کمی جا میخورد. اما بعد که توضیح میدهم چطور در 17 شهر گوناگون زندگی کردم و بزرگ شدم متوجه میشود که هرجایی به معنای دقیق کلمه من هستم. 

با این همه از شما چه پنهان خیلی کنجکاوم که به سیرجان بروم و ببینم شهری که در آن به دنیا آمدم چگونه است. مادرم چیزهایی برام تعریف میکرد. از زایمانش میگفت. از زائویش که پیرزن سیرجانی بوده و خیلی به او کمک کرده است. از بی اعتنایی ها و رفتار وحشتناک پدرم تعریف میکرد و رنج هایی که برای زایمان من کشیده. از یک ماه گرفتگی میگفت که مادرم به ماه نگاه کرده و نیت کرده و بعد انگشت شست اش را روی شکم اش فشار داده تا ماه گرفتگی بر بدن من ثبت شود. و عجیب این بود که چنین شده بود. لکه قهوه ای تیره رنگ ماه گرفتگی روی سینه راست من بود که تا حدود بیست سالگی هم باقی بود. این لکه درست شکل و اندازه شست مادرم را داشت. به مادرم میگفتم خوب اگر این لکه روی صورت من یا روی چشمم می افتاد چه میکردی؟ لبخند مخصوص موقع حق به جانبی روی صورتش ظاهر میشد و با لهجه اراکی اش میگفت: نخیرم، خودوم میدونوستم!


2) تولد مضاعف!


همیشه دوست داشتم مادرم ماجرای تولدم را برایم تعریف کند. نوعی آرامش و حس وجود داشتن به من میداد.  نمی دانم مادر بیچاره ام چندین و چند بار این قصه را گفته بود و من  بازهم می پرسیدم. بعدها که کمی بزرگتر شدم البته دوست داشتم که به "تولد" دیگران و در واقع به داستانهای زنان فامیل و آشنا در مورد زایمان هایشان گوش کنم.  این داستانها  که از قصه ملک جمشید هم جذابتر بود موضوع متفاوتی است که بعدا  تعریف خواهم کرد.  اما کنجکاوی در مورد تولد خودم که تا حدود 5-6 سالگی ادامه یافت نوعی تلاش برای فهم جایگاه خود در جهان  بیرون بود. 
 نکته جالب این است که هربار مادرم ماجرای تولد مرا میگفت موضوع به جواد ختم میشد. ختنه نقطه اتصال داستان و من و جواد بود! 

میگفت که قبل از تولد من با پدرم که  دیکتاتور مسلم خانه بود، شرط کرده بود که اجازه نمی دهد مرا فورا و در بدو تولد ختنه کنند. و بعد توضیح میداد که چطور پسری را درست یکسال قبل از تولد من زائیده بود ولی از دست داده بود. اسمش جواد بود. پسری بوده مثل ماه. قوی و سرحال و خوش اخلاق. با وجودی که فقط چند روزه بوده  سینه سران  خودش را به مادرم  میرسانده که شیر بخورد. ولی در همان هفته اول یک دلاک میاورند که جواد را ختنه کند. دلاک هم گویا با تیغش نوک دول جواد را میبرد و طفلی بعد از چند روز خون ریزی میمرد. مادرم با چنان افسوسی این داستان را میگفت که من به جواد حسودی ام میشد. مثلا قرار بود داستان تولد مرا بگوید اما موضوع میشد داستان از دست رفتن جواد. شاید به همین دلیل است که داستان تولد خودم در جزئیات یادم نمانده اما عشق مادرم به جواد و چهره و صدای غمگین و عصبانی اش از مرگ او را خوب به خاطر دارم.

مادرم  به تلخی و نفرت از پدرم شکوه میکرد که دلاک را علیرغم میل او آورده بود. همینطور این را پیروزی خودش میدانست که نگذاشته بود مرا هم در هفته اول عمر ختنه کنند. البته یک نتیجه پیروزی او این بود که مرا در سنی ختنه کنند که درد و اضطراب آن خوب در خاطرم بماند.  

اگر اسلام و سنت های عهد بوق مثل ختنه و عقب ماندگی مثل تیغ دلاک و غیره  و دیکتاتوری پدر و بی حقوقی مادر، جواد را از مادرم نگرفته بود  من اکنون وجود نمی داشتم! بیچاره مادرم انگار مرا دوبار زاییده بود.


3) باغ پاپلی!

پس از سیرجان، مقصد بعدی تهران بود. جایی که سال اول زندگی ام را گذراندم. شنیده هایی که از این دوره بخاطر دارم یکی دو مورد بیشتر نیست.

مادرم از مصیبت اسباب کشی ها و سفر پررنج یک شبانه روزی از سیرجان به تهران میگفت. لابد با یکی از اتوبوس های دماغ جلوی قاقارو آن روزگار که در جاده های پر چال و چوله بسختی خودش را تکان میداد و گرگر پنچر میشده... آنهم با چهار بچه قد و نیم قد، من 40 روزه در بغلش، دو بردار بزرگتر و خواهرم که به ترتیب 5 و 7 و 9 ساله بودند، همراه کلی بار و بندیل، و مثل همیشه ناهمراهی پدر...

 دائی مرتضی، که بعدها در دوره 30 خرداد جمهوری اسلامی کمک های نجاتبخشی به من کرد، از اراک به سیرجان می آید تا مادرم را همراهی کند. تنها نکته بامزه در داستانهای مادرم از این سفر که یادم مانده مربوط به رفتار برادر بزرگتر بلافصلم محمود است. او که گویا بچه بهانه گیر و و دشواری بوده در طول این سفر بطور عجیبی ساکت و معقول روی صندلیش آرام میگرد. بعدا که کاشف بعمل می آید معلوم میشود در تمام طول شب مشغول گاز زدن یک به بزرگ و آبدار در تاریکی بوده است!

خواهرم از همین دوره زندگی در تهران میگفت که هر روز وقتی از مدرسه به خانه می آمده همکلاسی هاش تقاضا میکرده اند به خانه ما بیایند تا با من بازی کنند. انگار در یکسالی ام بچه تپل مپل و خنده رویی بودم. مادرم میگفت مثل عکس روی قوطی شیر خشک بچه ها بودی! حتی مادرم ترانه ای هم برای من درست کرده و برایم میخوانده. نمیدانم چندین و چند بار ازش خواستم که بازهم برایم بخواند. ترانه ریتم دار و شادی است. از کلامش اینقدر یادم است: پاپلی به باغت بیاد نه نه ات! به توی اتاقت بیات نه نه ات! نمی دانم خودش درست کرده یا از ترانه های آن روز اقتباس کرده است. با این حساب پاپلی اولین از نام های مستعار متعددی است که بعدا یا به من دادند و یا مجبور شدم برگزینم.

در همین رابطه داستان دیگری که شاید جالب باشد، و اگر اشتباه نکنم در این دوره اتفاق افتاده، موضوع جنگ و دعوای خواهرانم اعظم و صبا (که محصول ازدواج اول مادرم است) بر سر بغل کردن من بوده. در بکش و واکش دو خواهر گویا من یکباره وسط زمین و آسمان ول میشوم و با مخ بر زمین فرود می آیم. بطوری که بقول مادرم تا نیم ساعت صدایم بالا نمی آید و صورتم سیاه میشود. بعد محل ضربه بر کله ام به اندازه یک گردو ورم میکند. سرم را با معجونی از زرده تخم مرغ می بندند و به خیر میگذرد. البته خودم خیلی مطمئن نیستم که کاملا به خیر گذشته باشد!