Monday 18 July 2016


8) دخترها و پسرها

بعد از اهواز مقصد بعدی خانواده دزفول بود. پنجمین شهر محل اقامت من؛ 5 تا 7 سالگی را اینجا گذراندم. برادر کوچکترم عبدی که بعدها جمهوری اسلامی از ما گرفت اینجا متولد شد. از این سن به بعد همینطور سفرهای طولانی تابستانه به اراک را هم بخاطر میاورم. جاییکه مادر بزرگم و بعضی دائی ها و خاله ها و بچه هایشان زندگی میکردند. به این ترتیب اراک هم جزو شهرهایی میشود که من بخشا در آنها زندگی کردم و "هرجایی" شدم. همینطور باید "عام تقی" را به شما معرفی کنم که نقش قابل توجه ای در بچگی من داشت.

در دزفول به مهد کودک رفتم و "مستمع آزاد" شدم. این اواخر دهه 1330 شمسی است. مهد کودک در شهری مثل دزفول باید موضوعی تازه و امتیاز "بچه پولدارها" بوده باشد. اما در مورد مستمع آزاد باید بگویم که آنوقت ها به کسی که هنوز به هفت سالگی نرسیده بود اجازه میدادند که بصورت مستمع (شنونده) آزاد در کلاس اول دبستان شرکت کند. این نوعی پیش دبستانی و آمادگی برای کلاس اول بود. از مستمع آزاد بودنم خاطره ای ندارم. یا فقط حرف آن در بین بوده و بس یا اینکه خوشم نیامده و چیزی یادم نیست.

اما مهد کودک را خوب بخاطر دارم چون آنرا بسیار دوست میداشتم. یک یونیفرم آبی رنگ تنمان میکردند که یادم است طرح آن قدری دخترانه بود. یک کیف کوچولو قرمز رنگ داشتم که هر روز یک سیب یا پرتقال و یا یک بسته "بیسکویت مادر" که الحق خیلی خوشمزه بود در آن میگذاشتند و روانه ام میکردند. حتی بوی کیف کودکستانم را هم دوست داشتم. چون بوی عطر میوه و بیسکویت و آسایش و رفاه میداد. اما جالب ترین وجه کودکستان مختلط بودن آن بود. سعادتی که تا سالهای بعد تا وقتی که به دانشگاه رفتم هرگز دست نداد.

اولین کنجکاوی هایم نسبت به جنس مخالف و بدن آنها را خوب بخاطر دارم. کنجکاویی که فکر کنم رل مهمی در زندگی من بازی کرد. چرا که سرانجام شغلم شد طراحی از بدن انسان. باری، در کودکستان دخترکی بود که از او خوشم می آمد. هر روز به شوق دیدن او به کودکستان میرفتم. حتی در ذهنم با او مغازله و نوعی عشقبازی میکردم. اما فکر نکنم او کوچکترین توجهی به من یا اصولا به پسرها داشت. اما مساله عمیق تر از اینها بود. گاها وقتی دخترها به دستشویی میرفتند دزدکی سرک میکشیدم که شاید چیری ببینم. این کنجکاوی برای کشف بدن دخترها فقط به من محدود نبود. پسرکی در کودکستان بود که بطور تقریبا مرتب درباره دخترها و فرق شان با پسرها باهم مجادله میکردم. "دخترها عقب شان خوب است یا جلوی شان"!؟ اینها عین کلماتی بود که استفاده میکردیم. اختلاف نظر داشتیم. او میگفت عقب شان و من میگفتم جلویشان. نه من توانستم او را قانع کنم نه او من را . فقط تعجب میکردم که او چطور چنین مساله بدیهی را نمی فهمد. حتی از روی لباس هم میشد دید تفاوت در کجاست.

No comments:

Post a Comment