Monday 11 July 2016

خاطرات یک هرجایی!


سلام. مدتهاست که در این فکرم خاطراتم را بنویسم. در مدتی که من زندگی کرده ام دنیا اونقدر تغییر کرده که تعریف این خاطرات برای نسل جوان جذاب و شنیدنی است. این را بارها بخصوص در کلاس هایم تجربه کرده ام. دانشجویانم مرا بیشتر به خاطر داستانهایی که از زندگی ام برایشان تعریف میکنند دوست دارند تا درسی که برایشان میگویم. باری، بگذارید بدون مقدمه شروع کنم.

در 10 بهمن 1334 شمسی در سیرجان به دنیا آمدم. اما بی مسما ترین چیز اینست که مرا سیرجانی بدانید. چون فقط 40 روز اول زندگی ام را در سیرجان زندگی کردم. وقتی از من می پرسند اهل کجایی، با خنده طعنه آمیری میگویم هرجایی! هرجایی در فارسی به معنی روسپی هم هست. مخاطب معمولا کمی جا میخورد. اما بعد که توضیح میدهم چطور در 17 شهر گوناگون زندگی کردم و بزرگ شدم متوجه میشود که هرجایی به معنای دقیق کلمه من هستم. 

با این همه از شما چه پنهان خیلی کنجکاوم که به سیرجان بروم و ببینم شهری که در آن به دنیا آمدم چگونه است. مادرم چیزهایی برام تعریف میکرد. از زایمانش میگفت. از زائویش که پیرزن سیرجانی بوده و خیلی به او کمک کرده است. از بی اعتنایی ها و رفتار وحشتناک پدرم تعریف میکرد و رنج هایی که برای زایمان من کشیده. از یک ماه گرفتگی میگفت که مادرم به ماه نگاه کرده و نیت کرده و بعد انگشت شست اش را روی شکم اش فشار داده تا ماه گرفتگی بر بدن من ثبت شود. و عجیب این بود که چنین شده بود. لکه قهوه ای تیره رنگ ماه گرفتگی روی سینه راست من بود که تا حدود بیست سالگی هم باقی بود. این لکه درست شکل و اندازه شست مادرم را داشت. به مادرم میگفتم خوب اگر این لکه روی صورت من یا روی چشمم می افتاد چه میکردی؟ لبخند مخصوص موقع حق به جانبی روی صورتش ظاهر میشد و با لهجه اراکی اش میگفت: نخیرم، خودوم میدونوستم!


2) تولد مضاعف!


همیشه دوست داشتم مادرم ماجرای تولدم را برایم تعریف کند. نوعی آرامش و حس وجود داشتن به من میداد.  نمی دانم مادر بیچاره ام چندین و چند بار این قصه را گفته بود و من  بازهم می پرسیدم. بعدها که کمی بزرگتر شدم البته دوست داشتم که به "تولد" دیگران و در واقع به داستانهای زنان فامیل و آشنا در مورد زایمان هایشان گوش کنم.  این داستانها  که از قصه ملک جمشید هم جذابتر بود موضوع متفاوتی است که بعدا  تعریف خواهم کرد.  اما کنجکاوی در مورد تولد خودم که تا حدود 5-6 سالگی ادامه یافت نوعی تلاش برای فهم جایگاه خود در جهان  بیرون بود. 
 نکته جالب این است که هربار مادرم ماجرای تولد مرا میگفت موضوع به جواد ختم میشد. ختنه نقطه اتصال داستان و من و جواد بود! 

میگفت که قبل از تولد من با پدرم که  دیکتاتور مسلم خانه بود، شرط کرده بود که اجازه نمی دهد مرا فورا و در بدو تولد ختنه کنند. و بعد توضیح میداد که چطور پسری را درست یکسال قبل از تولد من زائیده بود ولی از دست داده بود. اسمش جواد بود. پسری بوده مثل ماه. قوی و سرحال و خوش اخلاق. با وجودی که فقط چند روزه بوده  سینه سران  خودش را به مادرم  میرسانده که شیر بخورد. ولی در همان هفته اول یک دلاک میاورند که جواد را ختنه کند. دلاک هم گویا با تیغش نوک دول جواد را میبرد و طفلی بعد از چند روز خون ریزی میمرد. مادرم با چنان افسوسی این داستان را میگفت که من به جواد حسودی ام میشد. مثلا قرار بود داستان تولد مرا بگوید اما موضوع میشد داستان از دست رفتن جواد. شاید به همین دلیل است که داستان تولد خودم در جزئیات یادم نمانده اما عشق مادرم به جواد و چهره و صدای غمگین و عصبانی اش از مرگ او را خوب به خاطر دارم.

مادرم  به تلخی و نفرت از پدرم شکوه میکرد که دلاک را علیرغم میل او آورده بود. همینطور این را پیروزی خودش میدانست که نگذاشته بود مرا هم در هفته اول عمر ختنه کنند. البته یک نتیجه پیروزی او این بود که مرا در سنی ختنه کنند که درد و اضطراب آن خوب در خاطرم بماند.  

اگر اسلام و سنت های عهد بوق مثل ختنه و عقب ماندگی مثل تیغ دلاک و غیره  و دیکتاتوری پدر و بی حقوقی مادر، جواد را از مادرم نگرفته بود  من اکنون وجود نمی داشتم! بیچاره مادرم انگار مرا دوبار زاییده بود.


3) باغ پاپلی!

پس از سیرجان، مقصد بعدی تهران بود. جایی که سال اول زندگی ام را گذراندم. شنیده هایی که از این دوره بخاطر دارم یکی دو مورد بیشتر نیست.

مادرم از مصیبت اسباب کشی ها و سفر پررنج یک شبانه روزی از سیرجان به تهران میگفت. لابد با یکی از اتوبوس های دماغ جلوی قاقارو آن روزگار که در جاده های پر چال و چوله بسختی خودش را تکان میداد و گرگر پنچر میشده... آنهم با چهار بچه قد و نیم قد، من 40 روزه در بغلش، دو بردار بزرگتر و خواهرم که به ترتیب 5 و 7 و 9 ساله بودند، همراه کلی بار و بندیل، و مثل همیشه ناهمراهی پدر...

 دائی مرتضی، که بعدها در دوره 30 خرداد جمهوری اسلامی کمک های نجاتبخشی به من کرد، از اراک به سیرجان می آید تا مادرم را همراهی کند. تنها نکته بامزه در داستانهای مادرم از این سفر که یادم مانده مربوط به رفتار برادر بزرگتر بلافصلم محمود است. او که گویا بچه بهانه گیر و و دشواری بوده در طول این سفر بطور عجیبی ساکت و معقول روی صندلیش آرام میگرد. بعدا که کاشف بعمل می آید معلوم میشود در تمام طول شب مشغول گاز زدن یک به بزرگ و آبدار در تاریکی بوده است!

خواهرم از همین دوره زندگی در تهران میگفت که هر روز وقتی از مدرسه به خانه می آمده همکلاسی هاش تقاضا میکرده اند به خانه ما بیایند تا با من بازی کنند. انگار در یکسالی ام بچه تپل مپل و خنده رویی بودم. مادرم میگفت مثل عکس روی قوطی شیر خشک بچه ها بودی! حتی مادرم ترانه ای هم برای من درست کرده و برایم میخوانده. نمیدانم چندین و چند بار ازش خواستم که بازهم برایم بخواند. ترانه ریتم دار و شادی است. از کلامش اینقدر یادم است: پاپلی به باغت بیاد نه نه ات! به توی اتاقت بیات نه نه ات! نمی دانم خودش درست کرده یا از ترانه های آن روز اقتباس کرده است. با این حساب پاپلی اولین از نام های مستعار متعددی است که بعدا یا به من دادند و یا مجبور شدم برگزینم.

در همین رابطه داستان دیگری که شاید جالب باشد، و اگر اشتباه نکنم در این دوره اتفاق افتاده، موضوع جنگ و دعوای خواهرانم اعظم و صبا (که محصول ازدواج اول مادرم است) بر سر بغل کردن من بوده. در بکش و واکش دو خواهر گویا من یکباره وسط زمین و آسمان ول میشوم و با مخ بر زمین فرود می آیم. بطوری که بقول مادرم تا نیم ساعت صدایم بالا نمی آید و صورتم سیاه میشود. بعد محل ضربه بر کله ام به اندازه یک گردو ورم میکند. سرم را با معجونی از زرده تخم مرغ می بندند و به خیر میگذرد. البته خودم خیلی مطمئن نیستم که کاملا به خیر گذشته باشد!

No comments:

Post a Comment