Monday 18 July 2016

7) حمام، آبجو، سینما

از دوره اولی که در اهواز بودیم چند خاطره پراکنده شایان ذکر دیگر به یاد دارم. اولین خاطره ای که از به سینما رفتن دارم از همینجاست. البته هیچ فیلم خاصی را به یاد ندارم. آنچه که به یاد دارم در واقع مربوط به بعد از سینماست، وقتی که آخر شب به خانه میرفتم. من معمولا خواب آلود بودم چون در طی فیلم حسابی چرت زده بودم و یا حتی اگر بیدار میشدم باز خودم را به خواب میزدم تا کسی مرا بغل کند و به خانه ببرد. خیلی کیف داشت که در متن صدای گفتگو دیگران در مورد فیلم روی شانه کسی که راه میرود و تکان ریتمکی مثل گهواره دارد چرت بزنم و در عالم خواب و بیداری سیر کنم.

البته این خود را به خواب زدن گویا به یک عادت قخیمه من تبدیل شده بود. پدرم که دستم را خوانده بود مرا دست می انداخت و تفریح میکرد. به این ترتیب وقتی که من خودم را بخواب میزدم و شک بود که من خوابم یا بیدار، پدرم با صدای بلند میگفت من مطمئنم که ممی خواب است. بعد برای اینکه به بقیه ثابت کند که من خواب هستم میگفت حالا اگر ممی خواب است الان دستش را بالا میگرد. و من هم فورا دستم را بالا میبردم تا ثابت کنم واقعا خوابم!

اولین آبجو را در این دوره چشیدم. گویا خیلی چشمم دنبال آنچه بزرگترها میخوردند و بچه ها اجازه نداشتند، بوده است. یادم است که پدرم کمی آبجو به من داد که شاید از این کنجکاوی آزار دهنده برای دیگران دست بردارم. حق با او بود. آنچه چشیدم بسیار تلخ و بدمزه بود. طوری که تا 17 سالگی هرگز هوس تجربه دوباره نکردم.

اولین خاطره مربوط به درخت کنار (به ضم کاف) هم از این دوره است. کنار درختی است تنومند با میوه های شبیه سنجد و اناب که خوشمزه و خوردنی است. برگ آنرا خشک میکنند و میکوبند و از آن سدر درست میکنند که یک شوینده طبیعی است. موقع سدر درست کردن منهم خوشحال بودم چرا که نیروی کار من در جمع کردن برگ ها به حساب می آمد. همین احساس را موقع درست کردن رب گوجه داشتم که وظیفه لگد کردن و له کردن گوجه ها با کوچتکرها بود.

خاطره جالب دیگر از این دوره به حمام رفتن با پدرم است. من معمولا با مادرم به حمام میرفتم. اما یادم است برای اولین بار که با پدر به حمام رفتم چنان به دم و دستگاه لخت او زل زده بودم که خودش را جمع و جور کرد و پوشاند. یادم نمی آید که دیگر هرگز مرا با خود به حمام برده باشد. جالب این است که آنقدر با مادرم به حمام رفتم که روزی زن حمامی جلویم را گرفت و گفت این پسر دیگه بزرگ شده و زنها را دید میزند. اما با این همه هیچ چیز از هیکل مادرم و یا از زنان حمام زنانه بخاطر ندارم. چیزی که از این حمام رفتن ها خوب بخاطر دارم بعد از حمام بود که پاهایم باد میکرد و بزور توی کفش میکردند و راه رفتن مثل شکنجه بود. در هر حال تنها چیزی از بدن مادرم که توجه مرا جلب میکرد بازوی نرم و گوشت آلود او بود که بهترین بالش دنیا بود. بعلاوه عطر بدن او که مثل یک آرامبخش معجزه آسا عمل میکرد.

No comments:

Post a Comment