Monday 18 July 2016


9) تولد عبدی 

مادرم در هر فرصتی که پیش می آمد با اطمینان خاطر و لحن لجوجانه ای میگفت که پسر است و اسمش هم عبدالرضا است. روی سخن مادر البته پدرم بود. اینجوری در واقع داشت برای بچه ای که حامله بود اسم تعیین میکرد. پدر و مادر ما بندرت مستقیما باهم حرف می زدند. پدرم هر وقت میخواست مادرم را صدا بزند اسم همه بچه های خانه را میگفت تا مادرم جواب دهد. مادرم چنان از پدرم میترسید که کمتر جرئت داشت مستقیم با او حرف بزند. رفتار پدر با مادرم بسیار خشن و غیر انسانی بود که بعدا بیشتر خواهم گفت. هرچند برایم رنج آور است.

باری، مادرم درست میگفت، پسر بود و اسمش هم عبدالرضا شد که به او عبدی میگفتیم. آنوقت ها طبعا تشخیص پسر یا دختر بودن با رمل و اسطرلاب صورت میگرفته. از روی قد و قواره شکم یا نوع ویار و غیره . اما مادرم معمولا یک استدلال داشت: "خودم میدونم که پسره"!
از حاملگی مادرم هیچ تصویری در ذهن ندارم. مثلا یادم نمی آد که شکم او بزرگ شده باشد. اما اینکه بیتابانه منتظر ورود عبدی بودم را به روشنی یاد دارم. این عبدالرضا برایم یک موجود افسانه ای شده بود که مشتاقانه منتظر ملاقات آن بودم. فکر کنم هر روز با مادرم چک میکردم که بالاخره کی می آید. من آنوقت پنج ساله بودم.

یک روز به من گفتند که باید پیش خانواده آقای سعید پور بروم. سعید پور ها چندین بچه داشتند که دوتا دخترشان هم سن و سال و هم بازی من بودند. همیشه دلم میخواست بروم با آنها بازی کنم اما کسی تحویلم نمی گرفت. حالا قرار بود من یکه و تنها به خانه سعید پورها بروم. چیزی که درست مثل یک رویا باور نکردنی و مرموز بود. مرا از صبح به خانه سعید پورها بردند . فورا مشغول شینطت و بازی با بچه ها شدم. حالت غیرعادی رفتن به خانه سعید پورها را فراموش کردم. آنجا ضمن بازی یکی از دخترها را هل دادم و او به میان بوته های خاردار گل رز وسط حیاط افتاد و خونین و مالین شد. بازی تبدیل به دعوا و متهم کردن یکدیگر شد. معلوم بود تقصیر من است. اما بر خلاف رویه معمول که حسابی دعوا میشدم، کسی چیزی به من نگفت. فقط خانوم سعید پور طوری رفتار میکرد که ای کاش من هرچه زودتر شرم را بکنم. با نزدیک شدن عصر من هم دلتنگ و بیقرار شده بودم.

سرانجام کسی دنبال من آمد (فکر کنم عام تقی بود) و مرا به خانه برد. وسط راه فهمیدم عبدی که مدتها در انتظارش بودم از راه رسیده است. با شور و عجله به درون خانه دویدم و سراغ عبدی را گرفتم. فکر کنم مادر بزرگ که به او خانوم جان میگفتیم آنجا بود یا پیرزن دیگری. مرا بطرف رختخواب ها برد و یک بقچه مانندی که بالای همه گذاشته بودند را برداشت و زمین گذاشت و جلوی من باز کرد. چیزی که دیدم یک موجود قرمز و کبود و چرکین و چروکیده بود که هیچ چیز جالبی برای من نداشت. نه میشد با او حرف زد و نه بازی کرد. خیلی توی دوقم خورد. عبدالرضا همین بود؟ نمی دانم انتظار چه چیزی را داشتم. اما تمام آن شور و شوق دیدار عبدی در یک لحظه فرونشست و برای سالها، تا دوره نوجوانی، عبدی تقریبا از خاطرات من حذف شد.

No comments:

Post a Comment