Friday 15 July 2016


4) خاطره صفر!

بعد از سیرجان و تهران مقصد بعدی خانواده الیگودرز بود. در این شهر فکر کنم دو سال زندگی میکنیم. یعنی در سومین سال زندگی فی الحال سه شهر را در شرق و غرب و مرکز کشور گشته ام! 

تا مدتها فکرمیکردم این زندگی کولی وار سرنوشت بنی آدم است. بعضی ها که این داستانها را میشوند میپرسند پدرت ارتشی بود؟ پدرم ارتشی نبود، کارمند بانک کشاورزی بود. اما راز این زندگی خانه بدوش را باید در متن شرایط آن روزگار ایران از یکسو و جاه طلبی های پدرم از سوی دیگر فهمید. شاه بعد از کودتای 28 مرداد به قدرت فائقه در مملکت تبدیل شده بود و دستگاه های اداری اش را در همه جا گسترش میداد. پدرم برای اینکه در بانک به مدراج بالا برسد خود را به این شهر و آن شهر منتقل میکرد که رئیس شعبه شود و یا ارتقاء بگیرد.

او تا 18 سالگی در دهی در اطراف همین الیگودرز زندگی کرده بود. بعد از بقول خودش خدمت نظام، معلم و شهری شده بود. چون آینده ای برای معلمی ندیده بود  به استخدام بانک درآمده بود. ولی به الیگودرز که رفته بود شهردار آنجا شده بود. حالا چطور من درست نمی دانم. فکر کنم تیمسار فودلادوند که در سربازی با او آشنا شده بود نقش داشت. تیمسار پارتی او در پیدا کردن شغل و ارتقاء در سلسله مراتب اداری بود.  وقتی پای تلفن با تیمسار حرف میزد دیدنی بود. خبردار می ایستاد و از هر سه کلمه اش یکی بله قربان بود! این برای ما بچه ها تعجب آور بود. چون از پدرم می ترسیدیم و حال میدیدیم یکی هست که او ازش میترسد. پدرم آدم چاپلوس و ترسویی نبود. برعکس مغرور و جسور بود. اما تیمسار جایگاه ویژه ای داشت مثل رئیس ایل بود یا شاید خدای خانواده ما!

باری، از زندگی در الیگودرز فقط یک خاطره دارم. فکر کنم این اولین تصویری است که خود مستقلا به خاطر می آورم و بازسازی روایتی که شنیده ام نیست. این تصویر در عین حال اولین حس عاشقانه به جنس مخالف است. و خود این موضوع جالبی است که اولین چیزی که به خاطر می آورم توجه به یک دختر است. آنچه  که به  روشنی به یاد دارم این است که دختری با موی بور و بلند در درگاه ایوان کوچکی در طبقه دوم ساختمانی  ایستاده بود. صحنه خداحافظی و جدایی بود. رنگ پنجره ها آبی بود و موی زرد مواج دخترک در متن آبی بسیار زیباتر بود. ما دور میشدیم و من دمبدم برمیگشتم و با غم و حسرت به دخترک نگاه میکردم. او همچنان در ایوان ایستاده بود دست تکان میداد. گویی هنوز هم دارد دست نکان میدهد!

 بعدها که بزرگتر شدم حدس زدم دخترک مذبور دختر عمه ام بوده که هیچ حس خاصی در من ایجاد نمی کرد. 
     

5) مرگ!


از الیگودرز به اهواز میرویم. در اینجا حدود 2 سال زندگی میکنیم. یعنی حدود سه تا پنج سالگی من، سنی که اولین خاطره ها و پایه ای ترین مفاهیم در ذهن شکل میگیرد. البته بعدها در سنین حساس نوجوانی دوباره به اهواز برمیگردیم. این است که این شهر زیبا از پرخاطره ترین ها برای من است.

اولین چیزی که از اهواز به خاطر میاورم سعادت من در سوار شدن به یکی از آن ماشین های پدالی مخصوص بچه هاست. گویا از اسباب و اثاثیه رئیس قبلی بانک کشاورزی در حیاط جا مانده بود. برای چند روزی که آنجا بودیم گویی در رویا زندگی میکردم. دائم سوار این اتوموبیل کوچولو میشدم و رانندگی میکردم!

خاطره دیگری که با قوت در ذهنم مانده مربوط به مرگ جوجه خروس است. فکر کنم مادرم بخاطر بیماری در بیمارستان بستری بود و خواهرم اعظم از من مراقبت میکرد. یکی از اقوام جوجه خروسی برای ما آورده بود که در حیاط برای خودش میگشت. من که ظاهرا بچه شیطانی بودم شروع کردم به دنبال کردن جوجه خروس و چرخ زدن به دور حیاط. طفلی از ترس من به حوض کوچک وسط حیاط افتاد. هر بار سعی کرد که خودش را به کناره حوض برساند از مهلکه نجات دهد من در برابرش ظاهر میشدم. آنقدر این ادامه پیدا کرد که مرغک بیچاره بیحرکت ماند و "بازی" تمام شد.

 یادم است که خواهرم خیلی مرا دعوا کرد. اما فقط وقتی گفت که حالا باید جوجه خروس را در آشغال بیندازیم و موش ها آنرا بخورند فهمیدم چه غلطی کردم. اهواز موش های بزرگ با دندانهای تیز داشت و من از آنها میترسیدم. پرت شدن به سطل آشغال و خورده شدن توسط موش ها اولین تصویر من از مرگ بود. این در عین حال اولین خاطره از حس تلخ پشیمانی و عذاب وجدان است. البته این نه بخاطر حیوان دوستی و اینگونه احساسات باشد. این ها مفاهیم مدرنی است. در دوره بچگی ما کشتن مثلا یک گنجشک و یا بریدن سر یک مرغ جزو بدیهیات زندگی بود.


6) من و شاه! 

مادرم میگفت چنان در اشتیاق دیدن شاه بودی که عکس هایش را بالای سرت چسبانده بودم و گاه از خواب می پریدی و به او سلام شاهنشاهی میدادی! من این تکه را یادم نمی آید. اما از بس مادرم اینرا با آب و تاب برای این و آن تعریف میکرد من شروع کردم به تصویر کردن خودم بر اساس روایت مادر. اما روز آمدن شاه به اهواز را  بخاطر دارم. مخصوصا احساس هیجان و شور و بعد دلخوری.

معلوم نیست چقدر در خانواده صحبت شاه و آمدنش به اهواز بوده که یک بچه سه چهار ساله را اینقدر شایق دیدار شاه کرده بود. پدرم آنوقت ها شاهی سف و سختی بود و لابد از مدتها قبل کفش و کلاه میکرده که به مراسم استقبال برود و عکسی بگیرد که در گوشه ای از آن پیدا باشد. بعدا در مورد این عکس ها خواهم گفت چرا که نقش حساسی در زندگی من ایفاء کردند. پدرم هم تا وقتی که سقوطش مسلم نشد شاهی ماند. البته بعد یکشبه خمینی چی شد!

روز آمدن شاه مادرم مرا به خیابان برد. مردم کنار خیابان ایستاده بودند و گویا حتی در بغل مادر نیز قادر نبوده ام چیزی ببینم. مادرم میگفت که از پاسبانی تقاضا میکند مرا جلوی صف بگذارد و او این کار را میکند. این جزئیات را البته خوب بخاطر ندارم اما اینرا بروشنی یادم است که جلوی جمعیتی ایستاده بودم و انواع و اقسام ماشین های ارتشی و غیر ارتشی از جلوی ما رد میشدند و مردم کف میزدند و من کیف میکردم و منتظر آمدن شاه بودم. ولی شاه نیامد. 

 گویا شاه می آید و میرود. اما من او را نمی بینم! مراسم تمام میشود و من هنوز منتظر آمدن شاه بوده ام. احساس دلخوری و دمغی ام از اینکه شاه را ندیدم در واقع شفاف ترین چیزی است که بخاطر دارم. شاید در ذهن خود تصویر دیگری از شاه داشتم و آن ماشین ها و سرنشینان داخل آن هیچکدم با تصور من جور نشده بود.

بعد از این واقعه برای سالها چیزی از شاه بخاطر ندارم . تا سنین شش هفت سالگی که با هم سن و سال ها در این مورد مجادله میکردیم که آیا اصولا شاه به مستراح میرود یا نه. برخی مان معتقد بودیم که میرود اما تمام مستراح و حتی مدفوع او نیز از طلاست!

در هر حال جالب است که مفهوم شاه بسیار زودتر از مفاهیمی نظیر خدا و یا میهن در ذهن من شکل گرفت. این شاید مختص نسل متولد بعد از کودتای 28 مرداد بود. نسلی که دست بر قضا شاه را سرنگون کرد.

No comments:

Post a Comment